یکی اسبی از دوستی به عاریت خواست.گفت اسب دارم اما سیاه است.گفت:(مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد.گفت:چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس.)
{(عبید زاکانی)}
مردکی را چشم درد خاست.پیش بیطار رفت که دوا کن، بیطار از آنچه در چشم ستوران می کرد، در دیده ی او کشید وکور شد. حکومت به داور بردند. گفت:بر او هیچ تاوان نیست، اگر خر نبودی ، پیش بیطار نرفتی.
{(گلستان)}
حاکمی دو گوشش ناشنوا شد. مداوای طبیبان هم اثری نکرد. حاکم از این پیشامد که باعث شد او دیگر صدای هیچ مظلومی را نشنود، بسیار ناراحت بود و نمی دانست چه کند. روزی شخص دانایی، نزدش رفت و با اشاره و به کمک نوشتن به او گفت: ای سلطان ، چرا غمگین هستید؟ شما یکی از حس های خود را از دست داده اید، خداوند به شما حواس دیگر هم داده است که سالم اند،آنها را به کار بگیرید. حاکم، کمی اندیشید و گفت: ای حکیم، راست می گویی، من از نعمت های دیگر غافل بوده ام.
{(جامی)}
به روزگار، انوشیروان، روزی وزیرش، بزرگمهر، نزد وی آمد. انوشیروان گفت: ای وزیر، همه چیز در عالم، تو دانی؟ بزرگمهر، خجل شد و گفت: نه، ای پادشاه. انوشیروان گفت: همه چیز، پس که داند؟ بزرگمهر گفت: همه چیز، همگان دانند وهمگان هنوز از مادر نزاده اند.
{(قابوس نامه)}
یک بار پدر بسیار ثروتمندی پسرش را به روستایی برد تا او را با شیوه ی زندگی افراد آنجا آشنا سازد. آنان دو شبانه روز در مزرعه ی خانواده ی تهیدست و فقیری به سر بردند. در راه برگشت، پدر از پسر پرسید: سفر چگونه بود؟ پسر گفت: عالی بود پدر. پدر گفت: زندگی مردم فقیر را دیدی؟ پسر گفت: آری پدر عزیزم. پدر پرسید از آنان چه آموختی؟ پسر گفت: ما گوسفند نداریم ولی آنان چند گوسفند دارند. حوض خانه ی ما تا وسط باغ کشیده شده اما رودخانه ی آنان بی پایان است. سراسر باغ ما را چراغ ها روشن می کنند ولی شب های آنان را ستاره ها روشن می کنند. ما قطعه ی زمین کوچکی برای زندگی داریم ولی کشتزار آنان بسیار گسترده است. ما تمام غذایمان را می خریم آنان بیشتر نیاز های غذایی خودشان را پرورش می دهند... با شنیدن حرف های فرزند پدر سرش را به زیر انداخت و خاموش شد. پسر افزود: پدرجان! از شما سپاس گذارم که به من نشان دادی ما چقدر فقیریم.
{(دبوا استیت)}
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: